این بدبختان از گرسنگی سنگ می خورند از خوان و سفرهایشان چه انتظاری می شود داشت
یک روز از روز های بهار، به دیدار طبیعت رفتیم . بهار خانم ان روز انقدر به بچه های خود یعنی
درختان کوه جنگل رود خانه رسیده بود که حس می کردم ان ها می در خشیدند.
این بهار خانم نه فقط به بچه هایش بلکه به خودش هم خیلی رسیده بود. ارایش ملایمی کرده بود ولباس
زیبایی هم بر تن داشت .
پسر بزرگش یعنی همان جنگل جای خوبی برای ما کنار گذاشته بود ،جایی سبز و تمیز که چشم انداز
خوبی هم داشت.
مادر بزرگمبرای ما از ان شیرینی های خوش طعمش پخته بود.مربای توتی هم از درخت توت داخل حیاطش
درست کرده بود.
مادر دوستم هم غذاهای خوبی برای ما گذاشته بود.دیگر تحمل صبر کردن نداشتم،دوست داشتم همه ان ها را
بخورم.کم کم سفره را پهن کردیم تا خواستیم شروع کنیم نا گهان سگی به نزدیک ما امد .
سگ بسیار با نمکی بود او سفید بود با دمی کوتاه و ناز،یک دفعه دوستم سنگی به طرف ان پرتاب کرد
من اول فکر کردم ان غذاست ولی بعد متوجه شدم سنگ است.
اول سگ به طرف رفت ولی ناگهان...
راهش را کشید و رفت.
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید که سگ می خواهد بگوید: این بدبختان از گرسنگی سنگ میخورند
از خوان و سفره ان ها چه انتظاری میشود داشت.
نویسنده:مریم لهسایی
نظرات شما عزیزان: